دلم هوای سر کوی یار دارد بس
بدیده عکس رخ آن نگار دارد و بس
جهان اگر چه پر از خوبهاست میدانم
ولی چو او یکی در روز گار دارد و بس
هزار حاتم طائی بود گدای درش
چرا که جود ورا کردگار دارد و بس
شنیده ای که مسیحا حیات می بخشید
دوصد مسیح به بالای دار دارد و بس
خلیل از آن سوی آتش روانه گشت دلیر
که دید نور ز سیماش نار دارد و بس
خدای خلقت آدم از آن نمود که او
به صلب این گهر شاهوار دارد و بس
تمام عالمیان عاشق لقای ویند
چرا که عشق به معشوق کار دارد و بس
به انتظار نشین بر در سرای امید
که دیدنش بخدا انتظار دارد و بس
کسی زعشق زند دم که در ره معشوق
همیشه دیده زغم اشکبار دارد و بس
ترا بغیر چه حاجت اگر زاهل دلی
که دل نیاز به دیدار یار دارد و بس
گدائی در میخانه چیست جز جامی
بیا ببین که هزاران هزار دارد و بس
لب چو غنچه اش ار وا شود بوقت سخن
قرار بهر دل بی قرار دارد و بس
بگاه جود و سخا چون خدا کریم و رحیم
بدهر مثل خودش نه و چار دارد و بس
بوقت جنگ چو وارد بکار و زار شود
شجاعت علوی یادگار دارد و بس
ز ظلم و ظالم و بیدین اثر نخواهد ماند
چو او بدست خودش ذوالفقار دارد و بس
مرا ز عشق همین بس که او کند نظری
وگرنه همچو منی بیشمار دارد و بس
اگر بکفشکنم جا دهد بود فخرم
که خادمی درش افتخار دارد و بس
من از کشااکش روز جزا چرا ترسم
مگر نه او بکفش اختیار دارد و بس
نه زمهریر ببینم نه گرمی دوزخ
محب حضرت مهدی بهار دارد و بس
ایا امام زمان پادشاه کشور دین
وجود پاک ترا دین مدار دارد و بس
شهنشها نظری سوی شیعیانت کن
چرا که شیعه ترا شهریار دارد و بس
بیا که زاتش درد فراق تو سوزیم
کجا بغیر تو کس غمگسار دارد و بس
هزار درد بیک سوی و درد دوری تو
چو کوه روی دل ما فشار دارد و بس
ز بس نظاره نمودیم راه آمدنت
ببین که چشم محبان غبار دارد و بس
بیا که شیعه دگر تاب انتظار ندارد
بیا که نخل رسای تو بار دارد و بس
بیا که کشور ما زیر چکمه های نفاق
خراب و مردم ما حال زار دارد و بس
بیا که سینۀ پر درد ما هزاران راز
نهان برای تو ای راز دار دارد و بس
ز فتنه ها و ستمها و ظلم و بیدینی
چگونه شرح دهم طبع عار دارد و بس
بیا ز لطف ببین حال زار «حجت» را
که از غم تو فقط شام تار دارد و بس