بشنو از جان ناله جانسوز عشق
تا بسوزد جان و تن از سوز عشق
ساز عشق و سوز آن در جان و تن
گر شود کاری نه خود بینی نه من
جان حدیث عشق سوزان می کند
وز فراق دوست افغان می کند
کین تن خاکی نباشد جای من
بلکه افلاک است جولانگاه من
عرش را با فرش نبود همدمی
عرشیم من چون شوم فرشی دمی
هر کجا نالان و سرگردان شدم
کی رها من از غم هجران شدم
هرکسی با من رفیق و یار شد
دید چون حزن و غمم بیمار شد
طایرم من در قفس زندانیم
ناله ها دارم از این تنهائیم
مرغ باغم من کجا اینجا کجا
باغ و بستانم چرا کردم رها
نیستم خاکی و با خاکم عجب
زین سبب میسوزم اندر تاب و تب
دور گردیدم اگر از اصل خویش
میرسم بار دگر بر وصل خویش
هین مپنداری که تنها گشته ام
هر کجا باشم ترا یابیده ام
اقرب از حبل الوریدی چون نه ای
با من ای معشوق پس تو بامنی
بسکه با خاکی عجین گردیده ام
کور شد از دیدن تو دیده ام
بار الها چشم بینایم بده
کن عنایت قلب آگاهم بده
شکر باغ و گل نکردم وای من
یک نظر بر آه و واویلای من
تو خطا بخشی خطا بخشی نما
حجت بیچاره را یاری نما