گفت عباس منم شیر خدا ای مردم
زادۀ حیدرم و شمس هدی ای مردم
دست من دست علی دست علی دست خداست
پس من امروز شوم عقده گشا ای مردم
زادۀ فاطمه باشد چو نبی من چو علی
می سپارم به رهش جان ز وفا ای مردم
اسد الله منم وقت نبرد دشمن
ذوالفقار است مرا روز وغا ای مردم
دست از یاری مولا نکشم هیچ زمان
تا مرا هست به تن دست رسا ای مردم
گر دهد اذن جهادم نگذارم یک تن
زنده زین مردم بی شرم و حیا ای مردم
چو بتازم به صف جنگ و مبارز طلبم
لرزد از بیم شما را سر و پا ای مردم
گر زنم نعره تکبیر گریزید از خوف
بسوی کوه و کمر بهر پناه ای مردم
لیک مأمور به آوردن آبم از شط
تا کنم رفع عطش زآل عبا ای مردم
ره گشائید شوم سوی شط و آب برم
ورنه با زور شوم راه گشا ای مردم
دست بر قبضۀ شمشیر شد و راه افتاد
کوفیان روبه صفت سوی وراء ای مردم
آب را دید و ننوشید که تا فهماند
به همه خلق جهان رمز وفا ای مردم
مشکی از آب گرفت و بسوی خیمه روان
که شدند حمله ور آن قوم دغا ای مردم
او نجنگید که تا آب رساند بخیام
رفت سوی حرم و کرد دعا ای مردم
کی خدا تاب و توانی که رسانم این آب
بدر خیمۀ شاه شهداء ای مردم
خود بدانید که از جنگ نترسم هرگز
بگذرم از سر و جان بهر خدا ای مردم
مهلتی تا که برم آب و سپس برگردم
تا کنم رزم به همراه شما ای مردم
تا که یاد آوری خیبر و خندق گردد
بهر آنانکه ندارند حیا ای مردم
گفت بن سعد لعین کی سپه کوفه و شام
جملگی راه ببندید ورا ای مردم
گر برد آب سوی خیمه و سیراب شوند
نگذارند زما زنده دوتا ای مردم
روبهان زرطرفی دور اسد بگرفتند
تیرها را بنمودند رها ای مردم
ظالمی کرد یمینش چو جدا از تن گفت
هست دست چپم اینک سر جا ای مردم
مشک بر دوش گهی حمله بچپ گاه براست
تا که شد دست چپش نیز جدا ای مردم
مشک بگرفت بدندان سوی و خیمه روان
که یکی تیر بیامد ز سپاه ای مردم
مشک سوراخ شد و آب روان شد بزمین
قد عباس ز غم گشت دوتا ای مردم
تا که تیر دگری خورد بچشم آنشه
گشت گریان به جنان شیر خدا ای مردم
ظالمی گرز حوالت بسرش کرد و فتاد
از سر زین به زمین ماه سماء ای مردم
شه دین چون بدن پاره عباس بدید
گفت دیگر نبود تاب مرا ای مردم
کشته شد حیدر ثانی و علمدار حسین
رفت با رفتن او شور و نوا ای مردم
گفت «حجت» که پس از مرگ ابو الفضل جوان
زندگی را نبود لطف و صفا ای مردم